علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

باغ پرندگان تهران

جمعه را در معیت آوینا جانمان در باغ پرندگان تهران گذراندیم... بعد از تماس مادرمان با خاله مهدیۀ مهربان جهت قرار گذاشتن و رفتن به لتیان، عمویمان پیشنهاد دادند این بار یک مکان جدید را تجربه کنیم و در نتیجه تصمیم بر این شد که به باغ پرندگان تهران برویم... از آن جا که مسافت ما تا باغ پرندگان کم تر از آوینا جانمان بود ما زودتر به محل رسیده و مشغول بازدید شدیم.... جالب این جاست که به قفس هر پرنده ای که می رسیدیم در مقابلش می نشستیم و با روی باز سلام می کردیم گویا رفیق فابریک خود را دیده ایم تعدُّد عکس ها ادامۀ ماجرا را می بَرَد به ادامۀ مطلب تمام نیرویت را ذخیره کن برای دیدنِ عکس ها چون تعدادشان بسیار فراوان است ...
31 ارديبهشت 1393

شیطنت های یک کودک 33 ماهه!

این روزهایمان در حالی می گذرد که با وجودِ این که هنوز پاهایمان به رکاب سه چرخه مان نمی رسد، سوار بر آن جفت پا را با سرعتی هر چه تمام تر از زمین بلند می کنیم و کمی آن طرف تر بر زمین می گذاریم و با نیروی پا سه چرخه را به جلو می رانیم و با ذوقی هر چه تمام تر اعلام می کنیم:" موتورررررر" و خود را سه چرخه سوار که نه، بلکه موتور سواری قهار می دانیم و در منزلمان ویراژ می دهیم... گهگاه با موتورمان از کوه ها بالا می رویم این کوه اغلب توسط بابایمان که روی زمین دراز کشیده و مشغول تماشای تلویزیون هستند، تشکیل می شود وگهگاه که لالایی ناشی از فیلم پخش شده و البته خستگی ناشی از کار روزانه خواب را بر چشمان ایشان چیره کرده باشد ما و موتورمان...
28 ارديبهشت 1393

سی و سه ماه تمام

عاقبت دو سال + سی ماه + سه ماه سپری شد از روزی که ما 2730 گرم وزن داشتیم و 46سانتیمتر قد و آمده بودیم تا سوگلی شویم و نمی دانیم چرا هر سه ماه یک بار بابا و مادرمان عزم کچل نمودن این جانب را می نمایند... خاطرَت هست که در سی ماهگی نیز ایشان به جانِ موهای فرفروک ما افتادند و سپس جشن سی ماهگی برایمان برگزار نمودند... این بار نیز بابا و مادرمان به طور کاملا ناگهانی و در یک حرکت غافلگیرانه اقدام به کوتاه نمودن زلفِ پریشانِ این جانب نمودند البته لازم به ذکر است که مدت هاست از شدت پریشانی زلف مان کاسته شده است چون موهای فرفروک ما بعد از خروج از حمام به آسمان پرش نموده و از ما یک عدد شیرِ واقعی می ساخت، مدتی ست مادرمان بعد از خروج...
26 ارديبهشت 1393

و اینک روز پدر و روز مرد!

افسوس که این قانون عمل و عکس العمل (قانون سوم نیوتن: هر عملی عکس العملی دارد مساوی و در خلاف جهت) دست از سر مادرمان بر نمی دارد و هر چقدر مادرمان می خواهند بی خیالِ این قانون مهم شوند نمی توانند؛ چون این همه سال فیزیک خواندن بالاخره باید یک جایی خود را نشان دهد و الّا علم آموختن و استفاده از آن در زندگی زیرِ سوال می رود باور کن پس چاره ای نیست جز اِعمال این قانون در همۀ مراحل زندگی... از دید و بازدید گرفته تا کوچک ترین امورات منزل و البته کادو گرفتن و کادو دادن که بحث امروز ما در همین زمینه است دو هفته ای می شود که مادرمان در پی اعمال این قانون بزرگ و فراگیر همواره در پوزیشن های مختلف از بابایمان این سوال را می پرسند:" رو...
22 ارديبهشت 1393

زنگ نقاشی...

این روزها علاقه مان به نقاشی عجیـــــــــــب وافر است و مرتب در حال کشیدن هستیم مدادِ رنگی، ماژیک، مداد چشم، خط لب و حتی رُژ نیز برایمان فرقی نمی کند... کاغذ نقاشی هم همین طور ... از قبض گاز گرفته تا نقشه های ساختمانی بابایمان و نیز کتاب های دایی محسن مان و نیز کلیۀ میزهای منزل مان و گهگاه نیز دیوارهای خانه مان و.... هر چه که دمِ دستمان باشد شروع به کشیدن بر آن می کنیم و از آن جا که مادرمان بعد از رویت نقاشی کشیده شده توسط ما بسی ما را تشویق می نمایند در هر مرحله از کشیدن نقاشی را به ایشان نشان می دهیم تا مورد تحسین و تشویق واقع شویم... چند روزِ پیش تمامِ ذوقِ مادرمان این بود که ما نقاشی هایی را که دیگران کشیده اند درست رنگ آمیزی می کنیم...
21 ارديبهشت 1393

چند خوانِ مادرانه

نشد ندارد که مادرمان را کاری عظیم باشد و ما را نق زدنی در کار نباشد... آن وقت است که نه تنها مادرمان را رسیدگی به کارهایشان امکان پذیر نَبُوَد، بلکه ما را نیز بی خیالی در نق زدن امکان پذیر نَبُــــــــــــــوَد سه شنبه بود که مادرمان در آخرین مهلت ارسال مقاله برای شرکت در کنفرانس فیزیک ایران همه جانبه بر سرِ خود می کوبیدند تا مقالۀ خود را بنویسند و مقالۀ دوست خود را نیز ویرایش و ارسال نمایند و در این گیر و واگیر ما پی بردیم که حالا وقتِ آن است که زهرِ خود را بریزیم و خود را به گونه ای لوس نماییم که در هیچ کجای زندگی ما و مادرمان به چشم نخورده بود... تا مادرمان را پشت لپ تاب می یافتیم خود را به سرعت به ایشان رسانده و با اعمال شاق...
20 ارديبهشت 1393

جشنوارۀ لاله ها

بسیار به ندرت اتفاق می افتد که دایی محسن مان یک عدد گوشی بخرد که باتری آن شارژ نگه دارد! و از آن جا که چند روز پیش ایشان مجبور به تعویض گوشی خود با یک عدد گوشی خوب شدند که هم کیفیتش عالی ست و اتفاقاً شارژ هم نگه می دارد ( ) پس ناچار شدند به شکرانۀ این موفقیت بزرگ به ما سور بدهند با وجود این که پنج شنبه شب پیامک های ارسالی به مناسبت تبریک روز معلم گوشی مادرمان را منفجر نموده بود ولی بابا و دایی محسن مان حتی یک عدد تبریک خشک و خالی نیز نگفته و مادرمان را بسی به یأس فلسفی مبتلا نمودند صرفاً جهت ارضای حس کنجکاوی ات( ) لازم به ذکر است که مادرمان به شغل شریف معلمی مشغول نیستند ولی چون در زمینۀ آموزش فعالیت دارند به گونه ای معلم به ح...
14 ارديبهشت 1393

آخر هفته ای که گذشت

بیرون رفتن های آخر هفتۀ ما فلسفه ای دارد بس عظیم، که مدیریت مادرمان را در فرار از آشپزی برملا می کند و فرار بابایمان را از کوه شدن... مادرمان سخت بر این اعتقادند که حیف نیست روز تعطیلِ خانم خانه با آشپزی هدر رود وقتی به راحتی می توانند اوقات خود را در بیرون از منزل و در دامان طبیعت بگذرانند ضمن این که برای یک بار در هفته هم که شده از خانم ها مانند یک عدد پرنسس واقعی و البته توسط آقایان پذیرایی می شود... مدیونی اگر مادرمان را تنبل تصور کنی ما خودمان ایشان را سیاست مداری بزرگ می دانیم و نه تنبل از طرفی بابایمان نیز بر این اعتقاد است که استوار بودن چون کوه و سواری دادن بر فرزند در منزل بسی دشوار است و انرژی بَر، پس روز تعطیل را در...
11 ارديبهشت 1393

خانۀ اسباب بازی!

مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است لازمۀ ارتباط موثر و مطلوب بین دو نفر درک متقابل است... پس دو نفر در صورتی می توانند ارتباط خوشایندی برقرار نمایند که حرف یکدیگر را بفهمند... ...و امــــــــــا در جریان اختلافات مدیر مهدمان با مادرمان هستی! ( اینجا و اینجا ) ... و از آن جا که زور گویی ها و البته پول زور خواستن های مدیر مهدمان هم چنان ادامه داشت و مادرمان نیز حاضر به پرداخت یک همچین پولِ زوری به ایشان نبودند با وجود ارتباط خوبی که بین ما و مربی مان شکل گرفته بود سه شنبۀ گذشته و پس از تماس تلفنی مدیر مهدمان با منزل و در خواست پول اضافی جهت پرداخت به خدمۀ مهد (!!!) و آن هم با لحنی نامناسب و طلبکارانه، بالاخره کاسۀ صبرِ ما...
9 ارديبهشت 1393

خوشبختی واقعی!

مدتی ست که خانوادۀ ما نیز به جمع کاربران وایبر پیوسته اند... و گاه پیام هایی زیبا دریافت می کنند... یکی از زیباترین پیام هایی که در این مدت از جانب دوستان دریافت شده است، پیام زیر است و از آن جا که عجیــــــــــب با اعتقادات قلبی و ذهنی مادرمان منطبق است این پیام به وبلاگ مان منتقل می شود تا در آینده ای نزدیک آن را بخوانیم و در زندگی مان به کار گیریم... و حالا متن پیام: کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم: عزیزم من نمی خوام تو بهترین باشی من فقط میخوام تو خوشبخت باشی... اصلا مهم نیست نمره هاتو همیشه 20 بگیری جای 20 می تونی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر. از "ترین" پرهیز کن خوشبختی جایی هست که ...
7 ارديبهشت 1393